یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

و اندر احوالات ایتالیا






rخلاصه.من به این نتیجه رسیدم که فارسی بنویسم مخاطب بیشتری خواهم داشت.و اما اندر احوالات ایتالیایی ها.باید بگم ما ایرانیها با اینا تشابهات زیادی داریم از ظاهر گرفته تا شلوغ بازی و پر سرو صدا بودن و اندکی
بی نظمی

anomie با این تفاوت که جامعه ما به قول " ماکس وبر" انومیه پررنگتری داره.
اولین شهری که رسیدم "میلان" بود .یه شهر بزرگ و پر جمعیت پر از مهاجر و اولین جا
Milano de Centale
که ایستگاه قطار بود. .سیستم راه آهن ایتالیا خیلی پیشرفته است وشما میتونین بسته به بودجه سوار انواع قطارهای با مدلها و درجه بندی های مختلف بشین و هزینه هم از 5 یورو تا 30-40 یورو بسته به شهر و نوع قطار متغیره.کنار ایستگاه قطار میلان یه پلازا یا همون میدون خودمون بود پر از آدم اغلب مهاجر که توی هم می لولیدند و کالا خرید و فروش می کردند.باید بگم اگه
گذرتون به اینجا افتاد مواظب جیب و وسایلتون باشین چون نزدیک بود دوربین منو از رو دوشم بلند کنن .(یه نفربا کاتر افتاده بود به جون بند دوربین).
مقصد نهایی من شهر Urbino
بود .برای رفتن اونجا باید می رفتم بولونیا و از اونجا با قطار تا پسارو و بعد یه اتوبوس تا اوربینو

شهر اوربینو روی یک تپه واقع شده و دور تا دور شهر یک حصاره. کلیسا , قصر دوک, کوچه های پیچ در پیچ و گاه با شیب تند از دیدنیهای شهر محسوب می شن.

توی کنفرانس از سرتاسر دنیا آدم اومده بود. آمریکا , اسکاندیناوی , آمریکای لاتین , ژاپن و ....
جالب اینکه آمریکائیها خیلی زودتر گرم می گرفتند. یه نفر به اسم آلخاندرو توماس از سیاتل اومده بود که کارش عکاسی بود و زندگی یه سری از خرپولهای آمریکایی رو به تصویر کشیده بود و عنوان کارش هم بود :
Who rules America
و ازمخالفهای سر سخت سیاستهای چه خارجی و چه فساد های داخلی بود.
فرد دیگه ای که نظرمو جلب کرد یه خانم روان شناس هلندی بود که روحیه خیلی شادی داشت و البته روز آخر کشفش کردم.یه داستان تعریف کرد که به قول خودش هر بار تعریف کردنش اشکشو در میاره.
اینکه در زمانی نا معلوم مردم از یه (حالا بگیم) حکیم خواستند بهشت و جهنموبراشون توصیف کنه.
اونم گفته که جهنم مثل یه میزه که روش پر از غذاهای رنگ و وارنگ چیدن و همه گرسنه دور میز منتظر خوردنند ولی تمام قاشق, چنگالهای مهمونی دارای دسته های خیلی درازند به طوریکه هیچ کس نمی تونه از این غذاها بخوره و همین طور از گشنگی رنج می برند.

نوبت توصیف بهشت که می شه حکیم باز هم همین قضایا رو تعریف می کنه. مردم می گن اینطوری که بهشت و جهنم یه شکلند. حکیم می گه نه ! آخه تو بهشت مردم عوض اینکه خودشون غذا بخورن به همدیگه غذا می خورونند و قضیه قاشق های دسته بلند هم توجیه پیدا میکنه. کار به ضعفهای تکنیکی سناریو ندارم ( یکی ممکنه بگه خوب با دست غذا بخورند ) ولی توصیف قشنگی بود . نتیجه اینکه ما باید به حرفهای بقیه گوش بدیم و اینقدر خود خواهانه فکر نکنیم فقط ما درست می گیم.

۲ نظر:

Unknown گفت...

خوبم تو خوبی؟
بابا مردیم از بس اومدیم هیچی نبود!
خوبه که بعضی وقتا هم فارسی نویس بشی...
بابا چرا جمع می کنی یه دفعه ول میدی تو وبلاگت.

خب هر از گاهی دو خط بنویس.

می گم که خیلی ریز خط هست... بعدشم یه چیز دیگه ، چرا این قدر پست های قبلیت عوض می شن؟

می گم این وبلاگت زیادی سیاه نیس :)

بلاگ هر از گاهی

FARAZ گفت...

black is the color of love, color of your kind eyes...