آلن بوتون , فیلسوف جوان فرانسوی در کتاب " هنرمسافرت" می پرسد اگر جوهره زندگی ما تلاشی برای دستیابی به شادی باشد شاید کمتر عملی به اندازه سفرهای ما پویایی این جستجو را با تمام تناقضاتش بازگو کنند. سفرها در واقع بازگو کننده آنند که زندگی ورای محدودیتهای دست و پاگیرکار و تقلای ما برای بقا چه معنایی می دهد. با این حال کمتر پیش می آید که این سفرها پرسشهای فیلسوفانه ای ورای جنبه های عملی را مطرح کنند. ما بیشتردغدغه اینکه به کجا سفر کنیم را داریم تا اینکه بپرسیم چرا و چطور باید سفر کنیم.
بعد بوتون داستان جالبی را از رمان A rebour (ضد طبیعت) نوشته Joris-Karl Huysmans-1880 حول و حوش رابطه بین پیش بینی ما از یک مسافرت و واقعیت بیرونیش نقل می کند. در این رمان قهرمان داستان Des Esseintes در ویلای بزرگی در حومه پاریس زندگی می کند. او به ندرت بیرون می رود تا از دیدن زشتی و حماقت دیگران در امان بماند. یک روز عصر هم که تصمیم می گیرد چند ساعتی را در روستایی در آن حوالی بپلکد نفرتش از مردم آنجا افزونتر می شود. بنابراین تصمیم می گیرد وقتش را فقط در تختخوابش به خواندن ادبیات کلاسیک بگذراند. تا اینکه یک روز صبح با خواندن داستانی از دیکنز ناگهان هوس مسافرت به لندن به سرش می زند. هیجان این تصمیم چنان زیاد است که طولی نمی کشد به پیشخدمتش دستور می دهد تا چمدانشهایش را ببندد بارانی خاکستری اش را می پوشد چکمه هایش را به پا می کند و با قطار بعدی راهی پاریس می شود. چون تا آمدن قطار لندن کمی فرصت داردبه یک کتابفروشی انگلیسی می رود و کتاب راهنمای سفر به لندن را می خرد .آنگاه به یک بار قدم می گذارد که پاتوق مشتریان انگلیسی است. حال و هوای آنجا آنچه دیکنزدر داستانهایش توصیف کرده بود به ذهنش می آورد : دوریت کوچولو , دورا کاپرفیلد , یکی از مشتریان موهای سفیدی شبیه آقای ویکفیلد دارد. Des Esseintes که حالا گشنه اش شده به گشت و گذارش ادامه می دهد و به یک میخانه دیگر قدم می گذارد. جایی که تاریک و دودگرفته است با ردیفی از شیشه های آبجو روی پیشخوان , که با گوشت قرمز رنگ چند لوبستر در میانشان تزئین شده اند.پشت میزهای چوبی زنان انگلیسی با صورتهای پسرانه و دندانهای خرگوشی , با گونه های گل انداخته و دستان و انگشتان دراز نشسته اند. قهرمان ما روی یکی از صندلی ها می نشیند. سوپ دم گاو به همراه یک ماهی دودی بیف و مقداری سیب زمینی سفارش می دهد و ..........
اما همینکه زمان سوار شدن به قطار نزدیک می شود رخوت ناگهانی وجود Des Esseintes را در بر می گیرد. پیش خودش فکر می کند چقدر کسل کننده خواهد بود اکر واقعا بخواهد به آنجا سفر کند. فکرش را بکن تا ایستگاه باید بدود دنبال یک حمال راه بیافتد سوار قطار شود تختی را که بهش عادت ندارد را تحمل کند توی صف بایستد سرما بخورد ....
چه مرضی است که آدم این همه راه را برود وقتی به این باحالی می تواند روی صندلیش بنشیند ؟ مگر همینجا که الان نشسته لندن نیست؟ لندنی که بوها , آدمها , آب و هوا , غذا و حتی قاشق و چنگالهایش دورو برش اند؟ غرق در این افکار زیر لب می گوید:" من باید عقلم پاره سنگ برداشته باشد که فکر کنم این سفر ضروی جذاب و مفید خواهد بود". این را گفته پول غذایش را می دهد و با قطار بعدی به همراه چمدانها و چتر و عصا و دیگر خرت و پرتهایش به ویلایش برمی گردد و بعد ازآن هیچ گاه خانه اش را ترک نمی کند.
برای شما هم شاید این اتفاق افتاده باشد. اینکه لذت تصور جایی از دیدن به عینه اش برایتان بیشتر بوده باشد. مثل ساختمان اپرای سیدنی که خوب باید اعتراف کنم غیر از چند دقیقه اول برایم جذابیت بیشتری باقی نگذاشت. در یک آن همه آنچه در چنته داشت را رو میکرد. جایی برای کشف یا بازیگوشی باقی نمی گذاشت. یا آبشار نیاگارا با آن عظمت دروغینش.
برگردیم به موضوع Terra incognita یا همان زمین کشف نشده. شاید لذت ناشناختگی آدمیان را وامیدارد تا برخی جاها را برای روز مبادا ناشناخته نگه دارند و شروع به اسطوره سازی کنند. درست مثل پارادوکس گوش دادن به یک ترانه ای که دیوانه اش هستی "هر چه بیشتر بهش گوش بدی زودتر ازش زده می شی پس باید کم کم و دم دم بهش گوش بدی"
بعد بوتون داستان جالبی را از رمان A rebour (ضد طبیعت) نوشته Joris-Karl Huysmans-1880 حول و حوش رابطه بین پیش بینی ما از یک مسافرت و واقعیت بیرونیش نقل می کند. در این رمان قهرمان داستان Des Esseintes در ویلای بزرگی در حومه پاریس زندگی می کند. او به ندرت بیرون می رود تا از دیدن زشتی و حماقت دیگران در امان بماند. یک روز عصر هم که تصمیم می گیرد چند ساعتی را در روستایی در آن حوالی بپلکد نفرتش از مردم آنجا افزونتر می شود. بنابراین تصمیم می گیرد وقتش را فقط در تختخوابش به خواندن ادبیات کلاسیک بگذراند. تا اینکه یک روز صبح با خواندن داستانی از دیکنز ناگهان هوس مسافرت به لندن به سرش می زند. هیجان این تصمیم چنان زیاد است که طولی نمی کشد به پیشخدمتش دستور می دهد تا چمدانشهایش را ببندد بارانی خاکستری اش را می پوشد چکمه هایش را به پا می کند و با قطار بعدی راهی پاریس می شود. چون تا آمدن قطار لندن کمی فرصت داردبه یک کتابفروشی انگلیسی می رود و کتاب راهنمای سفر به لندن را می خرد .آنگاه به یک بار قدم می گذارد که پاتوق مشتریان انگلیسی است. حال و هوای آنجا آنچه دیکنزدر داستانهایش توصیف کرده بود به ذهنش می آورد : دوریت کوچولو , دورا کاپرفیلد , یکی از مشتریان موهای سفیدی شبیه آقای ویکفیلد دارد. Des Esseintes که حالا گشنه اش شده به گشت و گذارش ادامه می دهد و به یک میخانه دیگر قدم می گذارد. جایی که تاریک و دودگرفته است با ردیفی از شیشه های آبجو روی پیشخوان , که با گوشت قرمز رنگ چند لوبستر در میانشان تزئین شده اند.پشت میزهای چوبی زنان انگلیسی با صورتهای پسرانه و دندانهای خرگوشی , با گونه های گل انداخته و دستان و انگشتان دراز نشسته اند. قهرمان ما روی یکی از صندلی ها می نشیند. سوپ دم گاو به همراه یک ماهی دودی بیف و مقداری سیب زمینی سفارش می دهد و ..........
اما همینکه زمان سوار شدن به قطار نزدیک می شود رخوت ناگهانی وجود Des Esseintes را در بر می گیرد. پیش خودش فکر می کند چقدر کسل کننده خواهد بود اکر واقعا بخواهد به آنجا سفر کند. فکرش را بکن تا ایستگاه باید بدود دنبال یک حمال راه بیافتد سوار قطار شود تختی را که بهش عادت ندارد را تحمل کند توی صف بایستد سرما بخورد ....
چه مرضی است که آدم این همه راه را برود وقتی به این باحالی می تواند روی صندلیش بنشیند ؟ مگر همینجا که الان نشسته لندن نیست؟ لندنی که بوها , آدمها , آب و هوا , غذا و حتی قاشق و چنگالهایش دورو برش اند؟ غرق در این افکار زیر لب می گوید:" من باید عقلم پاره سنگ برداشته باشد که فکر کنم این سفر ضروی جذاب و مفید خواهد بود". این را گفته پول غذایش را می دهد و با قطار بعدی به همراه چمدانها و چتر و عصا و دیگر خرت و پرتهایش به ویلایش برمی گردد و بعد ازآن هیچ گاه خانه اش را ترک نمی کند.
برای شما هم شاید این اتفاق افتاده باشد. اینکه لذت تصور جایی از دیدن به عینه اش برایتان بیشتر بوده باشد. مثل ساختمان اپرای سیدنی که خوب باید اعتراف کنم غیر از چند دقیقه اول برایم جذابیت بیشتری باقی نگذاشت. در یک آن همه آنچه در چنته داشت را رو میکرد. جایی برای کشف یا بازیگوشی باقی نمی گذاشت. یا آبشار نیاگارا با آن عظمت دروغینش.
برگردیم به موضوع Terra incognita یا همان زمین کشف نشده. شاید لذت ناشناختگی آدمیان را وامیدارد تا برخی جاها را برای روز مبادا ناشناخته نگه دارند و شروع به اسطوره سازی کنند. درست مثل پارادوکس گوش دادن به یک ترانه ای که دیوانه اش هستی "هر چه بیشتر بهش گوش بدی زودتر ازش زده می شی پس باید کم کم و دم دم بهش گوش بدی"
اما داستان این Terra incognita بیش از اینکه در مورد ایده کلی سرزمین کشف نشده باشد بیشتر در مورد یک فیلم کوتاه است که فیلمساز سوئدی پیتر ولکارت با الهام از موضوعی مشابه ساخته است. داستان فیلم در مورد ایگور لچنکو Igor leschenko فیزیکدان جوان شورویایی است که در دهه 1920 در پی ادعای جنجال برانگیزش برای مدت کوتاهی تیتر روزنامه ها بود. ایگور ادعا کرد جزیره ای در این کره خاکی هست که قوانین جاذبه زمین بر آن حکمفرما نیست. وی پس از جدل های بسیار با مخالفانش برای اثبات این ادعا دست به مسافرتی دریایی زد تا این جزیره را- که وی آنرا "نانوپل" نامید پیدا کند. فکرش را بکنید. برای ما معمارها که نیروی جاذبه خواهی نخواهی یکی از اصول و شاید محدودیتهای اولیه کارمان است طراحی کردن در جزیره نانوپل چقدر می توانست هیجان انگیز باشد! اینکه ایگور لچنکوف بالاخره آن جزیره افسانه ای را پیدا کرد یا نه فکر می کنم زیاد مهم نباشد. مهم تر از آن شاید ایمان وی به وجود چنین جایی و جسارتش برای یافتن آن باشد.
لینک فیلم را نتوانستم پیدا کنم اما این کلیپ کمی حال و هوای آن را القا می کند
.
لینک فیلم را نتوانستم پیدا کنم اما این کلیپ کمی حال و هوای آن را القا می کند
.
۷ نظر:
سلام من پانزده ساله بیماری ام اس دارم و پنج ساله ویلچرنشینم میخواهم خانه ای بسازم حدود 100 متر زیربنا ومناسب معلولین و با معماری ایرانی در کرمان زندگی مییکنم لطفا راهنماییم کنید
نسیم عزیز سلام
از اینکه برای چنین مدت طولانی با ام.اس به سر برده اید ناراحت شدم و امیدوارم هر چه زودتر سلامتی و بهبودی کامل حاصل شود. در حال حاضر ایران نیستم اما می توانم چند کتاب معرفی کنم که امیدوارم مفید باشند. از دوستان دیگری هم که در ایران و بخصوص کرمان هستند خواهش می کنم اگر پیشنهادی دارند ارائه کنند. اگر منظورتان ساختن خانه ای با همان حال و هوای معماری کویری ومناسب اقلیم کرمان است می توانید به کتابهای
دکتر پیرنیا _غلامحسین معماریان - قبادیان و بخصوص سری کتابهای گنجنامه شامل خانه های کاشان و اصفهان -دانشگاه شهيد بهشتي، مرکز اسناد و تحقيقات دانشکده معماري، شهرسازي
نگاهی بیاندازید
این افراد هم در این زمینه تخصص ویژه دارند اگر بتوانید به مقاله شان دسترسی پیدا کنید
طراحي معماري ساختمان هاي مسكوني متناسب با معلولين
نويسندهگان:
[ منصور ابافت يگانه ] - دانشجوي كارشناسي ارشد معماري دانشگاه تربيت مدرس
[ مجتبي انصاري ] - استاديار گروه معماري دانشگاه تربيت مدرس
خلاصه مقاله:
طراحي معماري اصولي منازل مسكوني، متناسب با معلولين جسمي – حركتي، مي تواند ازاصلي ترين راه هاي حفظ استقلال فردي معلولين در خانوده باشد. اين امر، مي تواند موجب افزايش حس اعتماد به نفس، روحيه استقلال طبي و همطراز بودن با ساير افراد جامعه باشد. در اينمقاله به بررسي اصول صحيح طراحي معماري فضاهاي مسكوني از قبيل نشيمن، آشپزخانه، حمام، توالت، پله ها و رمپ و پاركينگ و … پرداخته مي شود.
کتاب محیط مسکونی ،محیط شهری معلولین
کشاورزی ،مهری
1362 م 568 ک 720
کتاب مسکن و معلولین
قائم ، گیسو
1371 م 339ق 54/725
واین لینک
http://www.civilica.com/Paper-NCEUED01-NCEUED01_034.html
درود، راستش یک مقدار خواندن پست هاس خیلی معماری یا شهرسازی سخت شده برایم این پست خیلی خوب از این نظر. من هم وقتی موزه هنرهای معاصر مایر رو در بارسلون دیدم همین جوری شدم. انگار سرم کلاه رفته بود. یکی از بچه ها دانشگاه هم ژاپن بود و تعدادی از کارهای آندو را دیده بود خلاصه دور از چشم شیرازی عزیز گفت این معبد آب ( همانی که آب نمای بیضی دارد و پله هایی به بخش زیرین آن می رسد ) چندان چشم گیر نبود!. البته آثار دیگری از آندو دیده بودند که برایشان خیلی بیشتر اثر گذار بود. به هر حال احساس شخصی افراد ممکن است بسیار متفاوت از نقد یا تفسیر کتابی یک اثر باشد.
salam, aghe mishe khodet khabaresho benevis bedeh bezaram- yousefi
سلام وبلاگ خوبی داری منتظر تون هستم تو وبلاگم
موفق باشی
به دوست قبلی
ممنون
لینک وبلاگتون رو فراموش کردین بزارین
ارسال یک نظر